16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
5 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/08 - 01:21 در داستانک